Sunday, May 18, 2014
Wednesday, May 14, 2014
قلب سالم افغانستان: سفری به ولسوالی لعل و سرجنگل ولایت غور
کیت کلارک |
نویسنده: کیت کلارک
ترجمه: رضا احسان
دقیقاٌ در سال 2000 بود که برای بار اول به ولسوالی لعل و سرجنگل سفر کردم (این ولسوالی، دو مرکز مهم جمعیت دارد، یکی لعل و دیگری سرجنگل، بناءً یک نام طولانی است و معمولا به صورت خلاصه لعل گفته میشود). من از بیدادگری های خشک سالی گزارش تهیه می کردم، مسیر سفر ما از کابل به طرف هرات بود، برای این منظور از مسیر تحت کنترول و خط اول میان جبهات طالبان و اتحاد شمال می گذشتیم- هرچند از نظر شخصِ دور از آن وضعیت، خط اول، ممکن، صرف یک زنجیر روی جاده باشد که یک جوان متبسم با سلام به ما آنرا باز می کند، یا حد اقل برای ما سفر بخیر می گوید.1
لعلِ در حافظهء من، یک سرزمین مرتفع متروک و پهن بود، که زود هنگام در اواخر سپتامبر رو به سردی می رفت و احساس می کردی که کاملا در وسط هیچ کجا قرار داری، اما در یک سفر طولانی و بیاد ماندنی بیش از حد قابل توجه نبود. اما زمانی علاقه ام به این ولسوالی اوج گرفت که نماینده های از جمع روشنفکران ولسوالی مذکور، چند ماه بعد، در دفتر بی بی سی در کابل، بدیدنم آمدند. آنها برایم وضعیت این ولسوالی را شرح دادند و اینکه تا چه اندازه از قومندانان محلی خسته شده اند، قوماندانان، از حزب وحدت که هنوز رقابت های زمان جهاد را حفظ کرده اند؛ بعضی های شان از شاخهء حزب وحدت تحت رهبری محمد اکبری (در حال حاضر عضو پارلمان)، و بقیهء شان از متحدین محمد محقق (هم چنان عضو پارلمان) و محمد کریم خلیلی (معاون دوم ریس جمهور) بودند. اکبری تصمیم گرفته بود که با طالبان اعتلاف کند؛ قسمی که خودش در سال 1999 به من گفت: این تصمیم از این لحاظ بود تا جنگ داخلی در هزاره جات صورت نگیرد، در حالیکه محمد محقق و خلیلی به عنوان بخش از اعتلاف شمال، مصروف جنگ با طالبان بود.2
یکی از همان نماینده ها، داکتری کوتاه قدی با گوش های ضعیف بود، داکتر مذکور به من گفت: "ما از جنگ قواماندانان در مقابل یکدیگر، در این ولسوالی، خسته شده بودیم، بنا براین برای یک آتش بس مذاکره کردیم". وی در ادامه گفت: "ما کمپاین خویش را وسعت دادیم و به این تصمیم رسیدیم که مشکل اصلی شان بی سوادی بود، بنا بر این، ما صنف های را برای شان تنظیم کردیم"
مرا به این فکر رساند که لعل یقینا باید منطقهء مرکزیء سالم افغانستان باشد. این گروه از روشنفکران قبل از سپتامبر 2001، در اثر تلاش های شان برای صلح، تصمیم گرفتند تا لعل را از کشمکش ها بیطرف نگه دارد- نه با طالبان و نه هم با اتحاد شمال- به دلیل اینکه جنگ مشکل اصلی افغانستان بود. به نشان بیطرف بودنِ لعل، این گروه بیرق سازمان ملل را بر فراز مرکز اداری در سرجنگل انتخاب و بر افراشتند. توماس رَتیگ از "شبکهء تحلیلگران افغانستان"، همان گروه را یاد آوری می کند که به حضور هیئت اعزامی ملل متحد قبل از 11/9، به UNSNA، جاییکه بعد ها توماس به عنوان افسر ارشد سیاسی کار کرد؛ آمدند. این گروه به توماس در مورد چگونگی بیرون کردن جنگ جویان از این ولسوالی صحبت کردند، ظاهرا یک درهء بن بست، با توظیف کردن جوانی در ورودیء دره...
با برگشت من، در اکتوبر 2012 در آخرین مرحله، در سفر دیگر از هزاره جات، لعل را ولسوالیء یافتم که بنظر می رسید تمام امکانات لازمهء سازش های بعد از 2001 را در آغوش کشیده است. مثل بعضی از ولسوالی ها و ولایات، لعل غیر قابل دسترسی است و از این ولسوالی چشم پوشی شده، این ولسوالی، فقیر، کیلومتر ها دور از مارکیت، دور از مرز و مراکز مهم اقتصادی، در ماه های زمستان پوشیده از برف و موقعیت بسیار بلند و بهار بسیار دیررس برای تولید محصولات دارد. تنها چیزیکه این ولسوالی تولید می کند جوان های تحصیل کرده- دختر و پسر- است. ما گروپ های از دختران را دیدیدم که از فراز کوه های بسیار دور به طرف مکتب ها می رفتند و تعداد از این دختران به ما گفتند که آنها مثل برادران شان چندین ساعت را در برف راه خواهند رفت تا به کورس های زمستانی برسند. خانواده ها، دختران و پسران شان را به دانشگاه های کابل می فرستند و بعضی های شان حتی خوشحال هستند که دختران شان در لیلیه زندگی کنند. خانواده های پولدارتر اطفال شان را به کابل روان می کنند تا با اقوام شان زندگی کنند و آنها را به مکتب (کورس) برسانند؛ جاییکه استاندارد بالاتری و بهتری برای آمادگی گرفتن به (کانکور) و دانشگاه ها به دیده میشود.
لعل مکان مصئون و دوستانه است. مردم می خواستند که باما سخن بگویند و به عنوان یک فرد غربی، فکر می کردند که ما شاید، مثلاٌ یک داکتر لایق باشیم. چیزی که در لعل، بر خلاف نابرابری (جبر) طبیعت و جغرافیا، بصورت درست به پیش رفته؛ بنظر می رسد که این ولسوالی رونق یافته و پیشرفت های کرده؟ کمک های کمی به این منطقه رسیده، اما از برخورد ها، ما به این درک رسیدیم که بسیار مؤثر بوده است. در میان سازمان های غیر دولتیء خارجی، ,IAM تنها مؤسسهء است که یک تاریخ طولانی و خاص در این ولسوالی دارد. دان تِری در سال 2010 در بدخشان به قتل رسید و همسرش، سایجه، قبل از جنگ ها در ولسوالی لعل کار می کرد. حکومت محلی به نظر می رسد که این ولسوالی هیچ تاثیر گذار نبوده، اما ناخوانده و غارتگر هم نبوده. در این ولسوالی هیچ طالب و هیچ سرباز خارجیء وجود ندارد.
موضوع کلیدی در این ولسوالیء با جمعیتِ 100% هزاره3، این است که طالبان نمی توانند در این ولسوالی رخنه (حمله) کنند و به این لحاظ است که این ولسوالی به کمترین حد دلچسبی دونر های خارجی و اداره دفاعی امریکا قرار گرفته است. به شکل بنیادی تر، سازش های سیاسیء بعد از 2001 یک دولت را بار آورده که بیشتر فراگیر برای هزاره ها است؛ تا از لحاظ تاریخی، کسی بتواند بخاطر بیاورد. هر چند، لعل، ارتباط بسیار کمی با مرکز بسیار دور خود دارد، با وجود این، بطور نسبی، باز هم فرصت های خوبی موجود است.
تا هنوز هم، موقعیت لعل، این ولسوالی را آسیب پذیر می سازد. بطرف شرق این ولسوالی، ولایت بامیان است و جاده هایش برای سفر خوب است، اما سفر به طرف غرب میتواند مشکل باشد. داستان رانندهء یک سازمان غیر دولتی ((NGO به ما گفته شد؛ که از مسیر جادهء مرکز ولایت- چغچران- ربوده شده بود و به ولسوالی دولتیار برده شده بود، جاییکه مردم قریه جمع می شوند تا تصمیم بگیرند که با این راننده چه کند، نظر به این گزارش، زمانیکه بزرگان بحث می کردند که آیا او را سر ببرد یا نه؛ اطفال هم به آنها گوش می دادند. باشندگان لعل تا هنوز قادر بوده که سطح امنیت را به حدی نگهدارد که در هیچ جای ولایت غور هرگز (یا از مدت ها بدینسو) بدست نیامده. اما آنها در وضعیت بد بختیء بیگانه بودن (جدا بودن) از مرکز ولایت خود شان قرار دارد، و اما کابل نیز احساس می کند که از این ولسوالی بسیار زیاد فاصله دارد.
منبع: جمهوری سکوت
___________________________________________
- 1. در منار جام، بطرف غربیء جاده، آن سوی مرکز ولایت (چغچران) یک اسب سوار در جادهء اصلی در سال 2000، قوماندانان جهادی به ما نان ظهر دادند، در وسط راه فهمیدیم که نصف شان به شکل رسمی طالبان بودند، و بقیه از گروه جمعیت اسلامی بود. زمانیکه من این موضوع را یاد آوری کردم: که با بدست آوردن حمایت هردو حزب درگیر، برگشت به منطقه، به حد اکثر می رسد، آنها شریرانه خندیدند.
- 2. یکی از شکاف های دوامدار از زمان جهاد در بین دو گروه مجاهدین شیعهء اسلامگرا، سپاه پاسداران به رهبری محمد اکبری و سازمان نصر تحت رهبری عبدالعلی مزاری همراه با محمد محقق و محمد کریم خلیلی از جمله چهره های پیشتاز. این دو حزب از جمله قدرتمندترین احزاب هشت گانهء شیعه بودند که در اثر فشار ایران تحت نام حزب وحدت اسلامی افغانستان در سال 1989 یکجا ساخته شد. بعد ها، در زمان جنگ های داخلی حزب وحدت شاخه شاخه شد.
زمانیکه تنش ها میان ب مزاری و ادارهء تحت رهبری ربانی در سال 1993 و بعد از آن، شدت گرفت، سپاه پاسداران اکبری دوباره به عنوان شاخهء حزب وحدت طرفدار ]حزب جمعیت اسلامی[ بوجود آمد. شاخهء اکبری به حمایت مسعود در چندین دور جنگ، با حزب وحدت مزاری و خلیلی، هم در کابل و هم در هزاره جات، درگیر شد. همین، رقابت های شاخه یی، اساس بسیاری از سوء استفاده های درون شیعه یی بود.
در سال 1995 حزب وحدت مزاری توسط نیروی جمعیت اسلامی احمدشاه مسعود در تنگنا قرار گرفت و به اتحاد با طالبان رفت (که بعد ها مزاری را به قتل رسانیدند). بعد از 1998 نقش ها تغیر کرد. زمانیکه بامیان به دست طالبان افتاد، اکبری با آنها متحد شد و در زمان امارت طالبان یکی از قدرتمند ترین چهره هایء شیعیان بود، بدون داشتن کدام جایگاه رسمی، اما مرکز هزاره جات، بامیان، را تحت نظارت یک بخش کوچک طالبان قندهاری اداره می کرد؛ در حالیکه خلیلی و محقق بر علیه طالبان مبارزه می کردند، و قسمت عمدهء حزب وحدت را شامل اتحاد شمال ساختند.
بعد از 2001، حزب به چهار شاخه تقسیم شد که همهء شان نام "وحدت" را با آوردن کمی تغییرات با خود داشت. این شاخه ها توسط محمد اکبری، کریم خلیلی، محمد محقق و قربانعلی عرفانی رهبری می شد. - 3. هزاره ها از جملهء محدود اقوامیست که طالبان قادر به نفوذ در داخل شان نبود.
Monday, May 12, 2014
بیاد لعل
بیاد فصل
باران مینویسم
درود بر لعل و کرمان مینویسم
بیاد دره سرسبز تلخگ
به هجرش آه افغان مینویسم
برای زادگاه خویش هر دم
ز سیل
اشک طوفان مینویسم
ز خون دل برای خاطراتش
به امواج خروشان مینویسم
که چون پروانه شوق دیدن
شمع
چو مجنون در بیابان
مینویسم
به کوه دشت سبز و چشمه سارش
چو یوسف یاد کنعان
مینویسم
حکیم یاد رفیقان است شب و روز
بیاد آن عزیزان مینویسم!
حکیم لعل یار
گل بیگم؛ فرشته ای آواره
عباس عارفی |
گل بیگم؛ فرشته ای آواره
تاریخ روزنه ای به گذشته و آیینه ای بسوی آینده است. رخدادهای
گذشته در زندگی حال و آینده تأثیرگذار می باشد و خط سیر آینده را ترسیم می کند. تاریخ کشور ما و به خصوص تاریخ معاصر افغانستان
پُر است از رخدادهای تراژیک و غم-بارِ که خواننده را به تأمل و تعمق وا می دارد.
یکی از این روایت های تلخِ که سراسر غم است، روایت آوارگی زیبای هزاره «گل بیگم»
است. در این رخداد تلخ آوارگی، سراسر خیانت، خون،
وطن-فروشی، کینه توزی، اسارت و بردگی است. روایت دختروزیر-زیبای هزاره- که یک
انسان بلندپرواز است و بلندقامت، زیبا است و ذکی، قشنگ است و قوی؛ دختر نه بل که
فرشته ای است آواره، آواره از سرزمین و خانه اش؛ فرشته ای آواره درمیان ددمنشان،
درنده خویان و انسان-نماهاییکه –دور ازجان سگ (اگر به سک توهین نشود)- سگ اند؛ و «غلام حسین»-وزیر- مردی آواره تر از دخترش در کوه پایه های ارزگان و
پس کوچه های کابل، مردی که نمی خواهد مردمش به امیر کابل مالیات بپردازند. او
رؤیای بلند دارد، رؤیایی که دخترش-زیبای هزاره- عروس امیر بامیان نه ؛ بلکه عروس
امیر کابل شود. امَا، چرخ روزگار بر وفق مرادش نمی چرخد، و شاید هم ناجوانمردی های
روزگار و «محمدجان»(کسی که به غرور و هویت انسانی و قومی اش خیانت می کند و آب به
آسیاب دشمنان مردمش می ریزد) دست به دست هم داده تا نگذارند چرخ گردون آنطوری که
باید بر مراد غلام حسین و دخترش می چرخید، بچرخد. روایت دخترک خوردسالی که سهم اش از زندگی،
آوارگی ناتمام و قبر نامعلوم درتپه های سرحد هزارستان و افغانستان است. «مرواری»
که نور چشم خواهرش-گل بیگم- است و امَا، آن شب باید او را در دل خاک می سپرد. و
«شیرین» دختری جوانی که زیاد حرف می زند و آواره تر از «حلیمه » است. روایت امیر
مستبد-عبدالرحمن- که فرمان کشتن و غارت کردن نزدش چون؛ آب خوردن ساده است. روایت روزهای که زیبای هزاره چونپروین؛ روشنایی
خانه پدرش است، و شیرین که شوق دانستن تقدیر آینده از کف دستش توسط پیرزن
فالگیر-مریم- را دارد، که چه زود گذشت. دلهره وترس از سگ های درنده «کرنیل
فرهادخان» و نامه ای که از طرف آن هیولای بی "شاخ و دُم" برای «ولی
محمد» -پدر شیرین و برادرغلام حسین- فرستاده و چنین نبشته بود « شنیده ام که
برادرزاده ای رشید و زیبایی دارد که به گمانم نامش گل بیگم است. او را می خواهم؛
او را با پیغام آورم به سمت من بفرست و دراین کار، هیچ شک و تأخیر نکن. به خاطر
داشته باش من کسی نیستم که بخواهید مرا نادیده بگیرید. اگر به خواسته ام توجه
نکنید، آنگاه است که خودم خواهم آمد و او را از شما خواهم گرفت یا چنان فرستاده هایی
به سوی تان خواهم فرستاد که به قطع نتوانید نادیده شان بگیرید.» ولی وزیر مردانه
امتناع می ورزد و این شد که پای ناجوانمردی به نام «محمدجان» به میان آمد. نامزدی ساخته گی که تدبیرموقت برای
رهایی از چنگ سردارفرهادشاه سنجیده شده بود، به خانه محمدجان رفتن، فرار از خانه
محمدجان و برگشتن دوباره، روزهای سخت در اسارت خودی و لت خوردن از دست میزبان،
برگشتن پدر، امَا شکست خورده از هجوم لشکریان امیر، رفتن به خانه و کابوس
وحشت-ناک، کوبیدن دروازه ای چوبی که خود وزیر ساخته بود، بیدار و متواری نمودن پدر
و برادر، آوارگی پدر و برادر، آوردن محمدجان لشکریان امیررا برای دستگیری وزیر،
اسارت و بردگی مادر و زیبای هزاره، شب شوم پیاده روی به به جایی که معلوم نبود سر
از کجا در می آورند، مرگ «مرواری» خواهرکوچک دختروزیر، اردوگاه و اسیران جنگی
هزاره ها، تدبیر موقت و باغ فرهادشاه و بازهم تدبیروزندان کابل، روزهای بد و سخت
خرید و فروش به عنوان برده، زیبای هزاره درنقش دختردیوانه و چتل، تا از زیبایی و
حیثیت خود محافظت کند و هربار برگشتن به زندان و کنار مادرش حلیمه و دختر عمویش
شیرین و آخر خانه ای کسی که در گذشته ای نه چندان دور به وزیر پیشنهاد پرداخت
مالیات و امتناع از جنگ باامیرکابل داده بود؛ سرمنشی مرد کار و صداقت بود، زیبای
هزاره، این فرشته ای آواره ای که بیش از هفده بهار را ندیده بود، حالا شده بود
کنیز خانه ی سرمنشی. او حالا یک رؤیا داشت، رؤیایی آزادی وبرگشتن به دشت و کوهستان
های ارزگان که دلش چون کبوتر برای هوای سرد آنجا پرپر میزد و شب را به امیدِ آزادی
سر میکرد. چهار سال بردگی وکنیزی دیگر آن بلند پروازی ها را از زیبای هزاره زدوده
بود، ولی غیرت وآزادگی اش را نه. دختر وزیر چون هندوکش و بابا استوار بود، او دلش
برای پدر که چون؛ جان اش دوست میداشت، می تپید وآرزو می کرد که باری دگر در آغوش
پدر هبوط کند؛ واینجاست که میگویند :«کوه به کوه نمی رسد، آدم به آدم می رسد» از
قضا منزل غلام حسینآواره خانه سرمنشی میشود که چند سال قبل برایش مشوره امتناع
ازجنگ وپرداخت مالیات به امیر را داده بود. سرمنشی میهمان خسته ای خود را در اتاق
تنها گذاشت و بیرون شد، کسی را صدا زد که شنیدن آن اسم، غلام حسین را روح دوباره
بخشید « گل بیگم ! یک مسافر هزاره از راه رسیده وامشب را اینجا سپری خواهد کرد. هم
اکنون در اتاق من است، هر چیزیکه میل دارد برایش آماده کن. اگر گرسنه استٰ، برایش
غذا ببر. اگر تشنه است، شربت و آب فراهم کن. ممکن است پیش از این او را دیده باشی
و آشنایت باشد. اگر اینطور بود، نباید تعجبت را بروز دهی. او باتغییر چهره تا
اینجا رسیده و اگر کسی بوی ببرد ممکن است دستگیر شود. نباید از حضورش در اینجا
باکسی سخن بگویی. برده ها، دختر کاکایت [شرین] مخصوصأ مادرت نباید از این ماجرا
خبر دار شوند، فهمیدی!» اینجاست که کسی نمی داند آن شب بین پدرودختر- دو آواره
وسرگردن که حالا یکدیگر را یافته- چه گذشت. فردای آن روز غلام حسین آسوده تر بود؛
چرا که به نظر می رسید دخترش را نزد مردِ قابل اعتماد یافته است. اما تقدیر بیش
ازاین برایش اجازه نمیداد که تسلی خاطر دخترش باشد، اوآواره بود ودخترش برده. چندی
بعد حلیمه-مادر دختر وزیر که در خانه ای به همسایگی سرمنشی کنیز بود- محمد جان را
در بازار دیده بود که سراغ گل بیگمرا از او میگرفت. با شنیدن نام محمد جان تن گل
بیگم لرزید، موقعیت سرمنشی نیز در درباربه خطربود، دشمنانش برای او توطئه چیده
بودند. او مرگ را در چند قدمی خود حس میکرد. اما، راه
فرار نداشت، وهمچنان اعتماد به کسی که او را در حال فرار همراهی کند و به هند
برساند. گل بیگم، همانطوری که پدرش میگفت «کاش پسر میبودی!» آرزومیکرد،«کاش پسر می
بودم تا آقا وخودم را از فرصتی که مساعد شده، نجات می دادم و طعم آزادی را می
چشیدم!» او به آقایش پیشنهاد کرد که فرار کند، او همراهی اش می کند تا از مرز
هزارستان به هند برود. آقایش مجبور است و می پذیرد. این شد که در لباس غلام بچه ای
شب هنگام به قصد زیارت، کابل را به قصد آزادی ترک کرد. گل بیگم حالا عاشق شده ولی
این عشق نابهنگام است، دو پرستوی مسافر آزاد از قفس در کوهستان های ارزگان نفس
تازه می کشند. ولی سیاهی ای از دور نفس-گیر شان میکنند، به کوه متواری میشوند، تا
اینکه به غاری پناه ببرند. ولی آن مرد کینه-توزمحمد جان همه جای کوهستان را چون؛
گل بیگم بلد بود. در جلوهردو سبز شد. گلوله ها ردو بدل شدند، محمد جان افتاده بود
و گل بیگم نیز. سرمنشی بالای سرِ زیبای هزاره(گل بیگم)نجوا می کرد. زیبای هزاره
میگفت:«آقا تو برو! تو به هند برو!»محمد جان دوباره تکانی خورد و چاقویی را برداشت
و پرتاب نمود که در میان گلوی دختروزیر جای گرفت، گل بیگمآزاد شد، آزاد ازهمه رنج
ها و درد ها؛و سرمنشی هم چند لحظه بعد اسپ خود را سوار شد و به طرف هند راند.
- همیلتون، لیلیاس. زیبای هزاره (دختروزیر): گزارش
ازجنگ هزاره ها ؛ مترجم: عبدالله محمدی، تهران: انتشارات عرفان، 1392.
Sunday, May 11, 2014
عکس: سرک لعل- کرمان
عکس های ذیل سرک (شاهراه) کابل هرات از مسیر ولایت غور را نشان می دهد، این عکس ها از ولسوالی لعل
و سرجنگل، ولایت غور گرفته شده است، این شاهراه نه تنها پخته نیست بلکه سرک خامهء آن نیز به
سرک نمی ماند و بسیار خراب است، از گرفتن این عکس ها مدت زیادی نمی شود اما تا حال این مشکلات هم
چنان ادامه دارد. از کابل تا منطقهء خارقول ولایت بامیان شب در مسیر راه باید بود،
اما متاسفانه از خارقول تا ولسوالی لعل وسرجنگل که حدودا 30 یا 35 کیلومتر است هم
باید شب در مسیر راه در هوتل های خراب خوابید. مسئولین در خواب فرو رفته اند بیدار
کردن شان سخت است. برای رفتن از لعل و سرجنگل تا کابل شاید دو شب در مسیر راه
بمانیم. اگر کسی از دیگر ولسوالی های ولایت غور؛ مثلا از ولسوالی شهرک یا طولک به
کابل سفر کند؛ سه شب در مسیر راه می مانند
عکس: سه عکس اول از عارف مهدی یار
Subscribe to:
Posts (Atom)