Showing posts with label داستان. Show all posts
Showing posts with label داستان. Show all posts

Wednesday, March 6, 2013

زندگی ومرگ یک درخت


زندگی ومرگ یک درخت  

پرنده ی کوچکی پر زنان آمد و برشاخ درختی نشست. درخت پرسید: پرنده گگِ زیبا از کجا آمده ای؟ شاخه هایم ناتوان گشته و نشاطم از بین رفته است . چرا در بهار نیامدی که سرسبز و شاداب بودیم، پرنده گفت : ای درخت مهربان .من ترادربهار و خزان دوست دارم. در خزان هم برگ های زرد و سرخ تو بسیار قشنگ است. تو چرا غمگین هستی؟ درخت گفت :پرنده گگ قشنگ، وقتی که خزان می آید می بینیم که زمین دیگر برایم آب نمی دهد. ریشه هایم از کم آبی شکایت میکنند و بی حال میشوند. به شاخه هایم آب نمی رسد و از عطش می نالند. برگهایم که در بهار تازه و سبز بودند آهسته آهسته پژمرده شده و زرد می گردند وقتی که باد سرد می وزد برگ های قشنگ من آهسته آهسته از شاخه هایم جدا شده به زمین می ریزند. وجودم از برگ و میوه خالی میشود و تاب و توان رفته رفته کم میگردد. وقتی زمستان می آید خنکی و برف باری شروع می شود. من از سردی می لرزم آن وقت هیچ پرنده ای از من خبر نمی گیرد و برشاخه ی من نغمه نمی خواند. پرنده گفت: ای درخت مهربان غمگین نباش من در زمستان هم خواهم آمد و از توخبر خواهم گرفت و برایت نغمه خواهم خواند. توافسرده نباش تو در بهار و تابستان  سبز و شاداب بودی و کار و فعالیت کردی تو میوه و محصول دادی و با اکسیجن صاف و خوش آینده خود هوا راپاکیزه و سالم ساختی حالا توخسته شده و به استراحت ضرورت داری.زمین هم به استراحت ضرورت دارد.چون در بهار و تابستان برای تو و گیاهان و حیوانات و انسانها آب و غذا آماده کرد فصل زمستان درست است که سرد و خنک می شود و برف میبارد اما این فصل شادمانی دوباره زمین و طبیعت ضروری است. اگربرف زمستان نباشد.ٱب چشمه ها و دریاها خشکیده آن وقت دربهاردیگرهرگز به ریشه های توآب نمی رسد.هم تو و هم من وهم تمام جانداران طبیعت تشنه و گرسنه می مانیم . گردش فصل ها از حکمت خداست و ما باید به حکمت و نعمت خداوند شکر گزار باشیم. درخت از شنیدن سخن پرمعنا و زیبای پرنده خرسند شد و از وی تشکری کرد و پرنده هم با او خدا حافظی نموده و رفت تاپیام امید بخش خود را برای سایر درختهای و گیاهان نیز بگوید

نویسنده: کبری "فصیحی زاده"
صنف یازدهم لیسه عالی زینب کبری
نشر شده: در ماهنامه ی علم وعمل

Thursday, November 22, 2012

سكوت!


سارا رضایی

سكوت!


اين اولين باري نبود كه صداي ناهنجار شكستن شيشه را، د رخانه خودم  مي شنيدم. ولي  هيچ وقت به اين صدا عادت پيدا نكرده بودم و كوچك ترين صدايي دلم را از جا مي كند و دست و پايم مي لرزيد. اما هنگامي كه او با مشت هاي گره خورده بر شيشه هاي پنجره مي كوبيد، شيشه ها از دل ترك خورده، مي شكست و پائين مي ريخت! من مي ترسيدم . خب  اين كار هميشگي او در هنگام عصبانيتش بود. در اين روز ها بيش از حد بد خلق شده بود. نمي دانستم چطور حرفش را قبول كنم. كاش اقتصاد خوب مي بود وقتيكه به درب و پنجره نگاه مي كردم بيشتر به ياد خانه متروكه مي افتادم. هيچ وقت اورا نديدم كه به حد نياز زندگي كار كند و عايدات داشته باشد و هر چه فكر مي كردم ؛  نمي خواستم اين نصف ناني را كه دارم با ديگري شريك سازم واين وتصور اين موضوع  برايم غير قابل تحمل بود. آخر پنج طفل داشتم كه به من نياز داشتند و حتي نمي توانستم لحظه اي آنان را ترك كنم. اگر نه بايد حرفهايش را قبول مي كردم تا او دست از اين همه شكستن و ريختن بردارد و اگرنه اين حالت ادامه داشت.
تو از چه مي ترسي؟ صدايش را از ته حلقش بيرون آورده در گوش هايم انتقال مي داد. از جايم تكان خورده گفتم: آخر چه كم داري؟ فرزند نداري ، درخانه ات پسر نيست، دختر نيست ويا كار هاي خانه  مرتب پيش نمي رود؟ با اين اقتصادي كه داري چطور مي تواني بعدأ هم به من توجه كني و هم به يكي ديگر؟
- "اين به تو مربوط نيست! اگر هيچ مشكلي هم وجود نداشته باشد؛ باز مشكل وجود دارد؛ مشكل اينست كه من از تو خسته شده ام اگر مي گويي اقتصاد خوب نيست، پسرت دوازده سال د ارد ومي تواند كار كند و تو را نان دهد".
سريع وبا لحن قهر آلود گفتم: او درس مي خواند؛  آينده او را تباه نكن!
اينبار با لحن آرام تر گفت:" خودت! خودت مي تواني كدام كاري پيدا كرده و خرجت را فراهم كني".
هرگز باورم نمي شد؛ آنچه را كه مي گويد خودش هم به او اعتقاد داشته باشد.
دوباره سرم  فرياد كشيد و گفت: "تو مثل اين كه نمي فهمي كه من از تو چه انتظار دارم. مي خواهم كه از ته دل رضايت تو را داشته باشم و اگرنه مثل هميشه مي توانم تو را زيرلگد هايم بي گندانم، موهايت را با پستش بكنم و سرو رويت را كبود سازم! اما من مي خواهم ؛ كه تو با خوبي به حرفهايم گوش داده و مي خواهم مثل يك دوست مرا همكاري نموده و حتي برايم طلبگاري  بروي!  تازه  تو اينرا هم خوب مي فهمي كه من دختر عمه ام را دوست دارم و تو يك زن تحميلي بودي كه بدون رضايت من پا به زندگي ام گذاشتي!"
از بي انصافي اش حيرت زده شده بودم بدون معطل گفتم: اما اين مادر تو بود كه پدر و مادرم را به هر قسمي راضي ساخته بود.
 با چشمان كشيده به سويم نگريست با تندي گفت:" مادرم بود نه من! حالا من مي خواهم زندگي ام را انتخاب كنم آنوقت كه با تو ازدواج كردم هجده سالم بود حال بيست و نه سالم است .خوب مي فهمم كه با كي زندگي مي توانم او كه مورد پسند من است دختر عمه ام زيبا است نه تو!"
گفتم: اما تو پنج طفل داري....هنوز حرفم تمام نشده بود كه جواب داد:"دارم كه دارم برايم مهم نيست انها همه ناخواسته هستند!".
به اين فكر افتادم كه او مي تواند بقيه عمر خود را ، خود تصميم بگيرد و تجديد كند. اما من چه كار مي توانم بجز سوختن و ساختن انجام دهم ! در حاليكه نه گناه من بود و نه گناه پنج طفلم كه به دنيا نا خواسته اي ما پا گذاشته بودند!
 لحظه سنگيني بود؛ سكوت پيرامون ما حكم روايي مي كرد و فقط همين نقطه مشترك بين ما مانده بود"سكوت"! من در فكر فرو رفته بودم وبه گذشته هايم و آرزوهايي كه داشتم . او نيز ساكت بود ودر حاليكه موهايش از بلندي روي شانه هايش خميده بود به نقطه نامعلومي منگريست!من نمي دانستم كه د راين لحظه او به كي فكر مي كند! به من وبچه هاي قدو ونيم قدش يا به هوس هاي تازه اش؟
به قد وسيمايش مي نگرم؛ با آنكه ، او كه يكسال از من كلانتر است؛اما اينطو رنشان نمي دهد. او از من حد اقل پنج تا شش سال خردتر مي نمايد و...
صداي عثمان كه به سويم چهار دست و پا مي آمدو با لبخند كودكانه اش ،رشته افكارم را بريد وتوجه ام را بسوي خود جلب كرد؛ فهميدم كه گرسنه شده لبخندي بر لب آورده آغوشم را به سويش گشودم؛  كه در اين لحظه جاويد با دستان نيرومندش عثمان را كنار كشيد.
عثمان از دردي كه در بازويش احساس كرد گريه اش گرفت. برگشتم و گفتم: چرا چنين مي كني؟ او چه گناهي دارد؟
سريع جواب داد:" اين فرزند من است و متعلق به تو نيست و تو مي تواني كه به خانه پدرت برگردي ديگر دست به فرزندانم نزن!"
 حيران مانده بودم كه چه بگويم؟ بعد از لحظه تامل  و شنيدن گريه هاي عثمان كه گاهي به من و گاهي به پدرش ميديد و گريه مي كرد طاقت نياوردم؛ بر خاستم عثمان را بغلم گرفتم و گفتم: خوب است من برايت خواستگاري مي روم واز ته دل رضايتم را اعلان مي كنم.
 اينرا گفتم و بوسه اي از گونه اي تر عثمان گرفتم. نيم نگاهي كه به او انداختم برق شادي در چشمانش مي درخشيد!
جاويد خوشحال وخندان بدنبال برآوردن هوس تازه اش خانه را ترك كرد....

پايان داستان
منبع:جام غور