عزیزالله سروش |
مرگ آرزو ها
در غروب طلایی باور ها
مرگ آرزوهایم فرا رسید
و طوسن باورم را
بطرف وادی نا امیدی می تازم
بلی یادم هست دیروز:
وقتی که امپراطوری نادانی
به سر زمین بی مسئولیت می تاخت
پروانه های کوچک
سرود بی مسئولیتی را زمزمه می کردند
بی خبر از اینکه
در تاریکی های زندگی
به دور کدام شمع افروخته گردد
No comments:
Post a Comment