Sunday, June 9, 2013

اشک

م. حسین رامش

اشک
مرا بگذار بگریم، چون، هوا طوفانی و سرد است
و ابری تیره هم حتی، نشان غصه و درد است
مرا بگذار بر گردم به خلوت گاه راز خویش
نگاهم را ببین اکنون چگونه خاموش و سرد است
کسی از من نپرسید تا بداند راز اشکم را! 
کسی باور نکرد هرگز که قلبی زخمی پر درد است
من از دردی که می گویم فقط خود آشنایم بس!
کسی هر گز نمی داند که این اندوه یک مرد است
مرا هر چیز گریزان است و حتی مرگ هم دشمن
ولی ای آرزو برگرد که حتی مرگ نامرد است
 کجایی ماهتاب ما طلسم تاریکی بشکن!
بیا در کلبه ی احزان که امشب تاریک و سرد است
من از ساغر نمی گویم، که دردم را دوا باشد
من از دلبر نمی خوانم؛ نگاهش هاله گرد است
کسی شاید بهاران را بهشت خویش پندارد
برای من گل و بوستان فقط پژمرده و زرد است
من از خود هر چه می گویم نشان خستگی پندار
که گویا روح من چیزی شبیه مرغ شبگرد است
چگونه خویش را یابم نمیدانم در این تصویر
که پر از صحنه شومی جدال و جنگ و نبرد است
نگاهم روی دل چرخید؛ "حسین" از عمق دل می گفت
دلا فکر وصال امشب مرا همراه و همدرد است

 م. حسین رامش

No comments:

Post a Comment