Tuesday, April 22, 2014

عزیز طغیان ستاره در عصر تاریکی

عزیز طغیان ستاره در عصر تاریکی





عظیم بشرمل


از میان کوه‌های سر به فلک کشیده هزارستان طوفانی به پا خواست و در غروب غم انگیز در پل آرتل شهر کابل فرو نشست. در عصر تاریکی ستاره عدالت و آزادی درخشید، اما زود غروب کرد. این طوفان خروشان و ستاره عدالت عزیز طغیان بود؛ نقطه‌ی سفید که برای مدت کوتاهی در تاریخ سیاه سرزمین ما درخشید.

عزیز طغیان در سال 1328 در تاریک‌ترین فصل تاریخ و در محروم‌ترین جغرافیای زمین "هزاره‌جات، سرزمین محرومان" چشم به جهان گشود. جای که حکومت با آن خشن بود و طبیعت بی‌مهر. صنف 12 را در لیسه غاری شهر کابل به اتمام رساند، در دانشگاه کابل، دانشکده ادبیات به تحصیل جغرافیا و تاریخ پرداخت. بعد از فراغت از دانشگاه در مکتب شاه دوشمشیره تدریس کرد. از موسسان "سازمان آزادی بخش مردم افغانستان" بود. سر انجام روز جمعه 23 سنبله 1358 در  «پل آرتل» شهر کابل در مقابل افراد نظامی حکومت وقت که برای دست‌گیری‌اش ماه‌ها تلاش کرده بودند دست به «خشونت مقدس» زد و در نبرد قهرمانانه بعد از کشتن  پنج نفر نظامی در راه که آگاهانه انتخاب کرده بود جان باخت. قلبی که پر از درد محرومان و ستم دیدگان بود سوراخ سوراخ شد. چشمی که شب‌ها برای مردم بی‌دار مانده بود به خواب ابدی فرو رفت. خورشید عدالت در راه مرام و مردمش غروب کرد و طوفان خشم خاموش شد و بعد از سال‌ها مبارزه آرام گرفت.

طغیان در میدان نبرد قهرمانانه ‌رزمید و در میدان اندیشه ژرف ‌اندیشید. در عمر کوتاه 29 ساله آثار ذیل از او به یادگار ماند: ترجمه کتاب «تاریخ ملی هزاره‌ها»، «درباره مسأله پشتونستان»، «طرحی پیرامون و حدت»، «اپورتونیسم و انحطاط»، «دستور زبان دری»، «آیین نامه‌ی تشکیلاتی»، «علیه لومپنیسم»، «علیه دستورگرایی»...

به تعبیر شوپنهاور طغیان در «عصر بی‌شرافتی‌ها» به دنیا آمد. در «عصر ظلمت» و «عصر تاریکی» و عصری که جلادان حاکم بودند و جامعه جاهل، بی‌سوادان ملا و عالمان محافظه‌کار. طبیعت و حکومت، عوام و عالم همه دست به دست هم داده بودند تا جغرافیای «رنج و درد»، «فقر و گرسنگی»، «غم و اندوه» بسازند تا طغیان به خاطر آن یک عمر بسوزد و برای پایان بخشیدن به آن برزمد.
برای شناخت طغیان باید وضعیت جغرافیایی، سیاسی، فرهنگی و اقتصادی زمانش را بشناسیم. زندگی طغیان در یک نسبت زمانی با وضعیت اقتصادی، سیاسی و معرفتی تحلیل ‌شود:

طغیان در «جغرافیای جهل»


بزرگ‌ترین درد آن است که با کسی سخن بگویی ولی او زبانت را نفهمد. برایش مبارزه کنی، اما او دردهایت را درک نکند. برایش، رنج بکشی اما او رنج‌هایت را احساس نکند. چه می‌شود کرد؟ مجبوری سر در چاه فرو کنی و تنها اشک بریزی، یا چون اقبال شکوه کنی «لاهور به این بزرگی و لی من تنهایم» یا چون فروغ با قلم درد دل کنی «این منم زن تنها در آستانه فصل سرد»، یا چون بلخی فریاد سر دهی «نشنوی امروز آوازم و لیکن بعد مرگ ناله‌های زارم از دیوار محبس خانه پرس».

این درد تمام روشنفکران در طول تاریخ است. عزیز طغیان نیز این درد را بر شانه‌های استوارش حمل کرد و در امتداد این تاریخ درخشید. یک عمر با «هم‌زبانان بی‌زبان» زیست. به گفته روزا لوکزامبورک برای رهایی «گله‌های‌ نابینا» کوشید و رنج کشید. برای جامعه می‌رزمید که درکش نمی‌کردند برای دهقانانی خود را به کشتن داد که زنجیر استثمار را بر دست‌های‌شان احساس نمی‌کردند. در جغرافیای جاهلان مبارزه کرد. در جغرافیایی که به گفته عبدالکریم سروش روحانیت «سقف معیشت را بر ستون شریعت بنا کرده بودند» رزمید. روحانیتی که از ایمان نان می‌خواستند. دکان فتوا فروشی باز کرده بودند و خود را نماینده خدا می‌گفتند و حاکم خلق. نا خوانده همه‌چیز را نقد می‌کردند و نه فهمیده همه‌چیز را رد. مردم آینده را به تقدیر سپرده بودند و برای گره‌ گشایی مشکلات زندگی به جادو متوصل می‌شدند و تمام مسایل را به نیروهای متافیزیکی پیوند می‌زدند. از اراده و علم خبری نبود. خلاصه می‌توان چنین نوشت: طغیان در «جغرافیای جهل» و «وادی بی‌معرفت» رزمید و در پشت ابر پنهان شد.

طغیان در «جمهوری نابرابری‌ها»


عزیز طغیان یک عدالت‌خواه بود و عدالت سپری زحمت‌کشان و ستم دیدگان است. عدالت نتیجه تلاش طبقه محروم است در مقابل طبقه بر خوردار. ایده مبارزه طبقه محکوم است در مقابل طبقه حاکم. عزیز طغیان در «سرزمین نا برابری‌ها» به دنیا آمد. به خاطر وضعیت اسفناک زحمت‌کشان و ستمدیدگان سرزمینش طغیان کرد و در دفاع از طبقه بی‌چاره و استثمار شده سرزمینش به پا خواست. او با پدر و نیاکان زمین‌دارش به مبارزه بر خواست، زیرا او می‌دانست که تضاد میان انسان گرسنه و سیر موجود است. او بر سنت ستم‌زای خانوادگی‌اش خط بطلان کشید و اعلان کرد: زمین پدرش از آن دهقانی است که بر آن زحمت کشیده، نباید رنج دهقان‌ها گنجی در خدمت خان‌ها و میرها باشد. از نظر طغیان دهقان با خان و مزدور با میر مساوی است، چون نه شرف به خون است و نه عظمت به خاک. تفاوت‌ها را نان خلق می‌کند، و نان از آن همه باید باشد. به همین خاطر اصرار می‌کرد اگر خواهران اشراف زاده‌اش رضایت داشته باشند با فرزندان دهقا‌ن‌های‌شان ازدواج کنند. براستی طغیان در جمهوری نابرابری‌ها به برابری‌ها می‌اندیشید و یار بی‌چارگان و زحمت‌کشان بود.

راه سوم برای رهایی


طغیان وارث تاریخ سیاسی استبدای بود و تاریخ بر نیاکان و هم‌تبارانش این گونه رقم خورد. نسخه درمان او برای این درد تاریخی عدالت اجتماعی بود. از نظر او عدالت قبرستان استبداد است و ستم محصول نابرابری‌ها. طغیان برای رسیدن به عدالت راه سوم را انتخاب کرد. نه به «دکان فتوا فروشی» مجاهدین پیوست و نه بر سوسیالیسم واقعا موجود افغانستانی مهر تایید زد.
طغیان فهمیده بود که فتوا فروشان، کابل را قصاب خانه خواهند ساخت و درد دین بدون درک دینی، محبت دینی بدون معرفت دینی و احساس بدون خرد در جهاد، ربانی و ملاعمر را بر مسند قدرت قرار خواهد داد. راهی را که او انتخاب نکرد به راکت‌باری کابل و جنایت‌های افشار انجامید. منجر به سیاست زمین سوخته شد. تاک‌های شمالی و دکان‌های یکاولنگ را سوزاند.

سوسیالسم افغانستانی نیز تبدیل به اژدهایی شد که صادق‌ترین فرزندان این سرزمین چون بحر الدین باعث، اکرم یاری، طاهر بدخشی ... را  بلعید و بزرگترین سرمایه‌های تاریخ را که سپری بر سر زحمت کشان بود از مردم این سرزمین گرفت. راه سوم طغیان روزنه‌ی به رهایی بود چون جهاد به جنایت انجامید و سوسیالیسم به سلطه استبداد حزبی و فردی منجر شد. اکنون با گذشت زمان ما می‌فهمیم که تحلیل طغیان از وضعیت سیاسی دقیق بوده و راهی را که انتخاب کرده بود چون آفتاب روشن. آن راه به مصلحت خلق بود و به سعادت ستم دیدگان و زحمت‌کشان می‌انجامید.

طغیان برگ سبز در زمستان بی‌بهار


پدر و زحمت‌کشان طغیان را دوست داشتند اما درک نمی‌توانستند. زرداران و زورمندان از او می‌هراسیدند. بر این اساس او در خانه تنها بود و در جامعه تنهاتر. در جامعه بین طغیان و توده‌ها دیواری حایل بود. دیواری که توده‌ را از نخبه جدا می‌کند. طغیان در خانواده اش  تنها بود، زیرا بر سنت خانوادگی خط بطلان کشید و دهقان را داس در دست به میدان پدر کشانده بود. پدر از ایده‌های بزرگ و آرمان‌های بلند و جسارت و بی‌باکی او همیشه بیم داشت. به همین خاطر بعد از شهادت طغیان هر گاه کودکی در خانواده جسارت و عصیانی از خودنشان می‌داد همه از فرجام غم‌ناک طغیان خبر می‌دادند.

 به تعبیر گوتمه بودا او «بر خلاف جریان آب شنا کرد» در «عصر بی‌عدالتی‌ها» او در جست‌وجوی عدالت بود و در «جغرافیای استبداد» در جست‌وجوی آزادی. در «وادی کینه و خصومت» به دنبال قلب مهر ندیده‌ای محرومان و بی‌چارگان می‌گشت. به همین خاطر تنها زیست و در جوانی در ورای حجاب‌ها پنهان گردید.

او قهرمانانه رزمید. غریبانه زیست. مظلومانه اما با افتخار جان باخت. زیبا زیست و زیبا رفت. فرزند با افتخار برای خانواده، دوست صمیمی برای رفقا، یاری دلسوز برای زحمت‌کشان، دشمن سازش نا پذیر مستبدان، مبارز قهرمان برای هم‌سنگران، دوست جدای نا پذیر کتاب و قلم، شمع برای تاریخ، سوژه عدالت و آزادی بود.  امروز الگوی کامل برای نسل سرگردان بی هویت ماست. الگو برای نسل مغرور و متواضع و الگو برای نسل که می‌خواهند سعادت‌مندانه زندگی کنند و آبرومندانه بمیرند. او فرشته‌ای آزادی و اسطوره‌ی زیبایی و خدایی عدالت بود. پرومته عصیان بود نه مداح قدرت‌مندان. یک انسان کامل بود؛ مردی که هم خشم داشت و هم رحم، خشمش متوجه طبقه حاکم و رحمش متوجه طبقه محروم بود. یار مظلومان و دشمن زورگویان بود. در میدان تفکر ژرف می‌اندیشد و در میدان مبارزه بی‌پروا پیکار می‌کرد. اما افسوس که در جوانی جان باخت. اگر در جوانی شهید نمی‌شد امسال 65 ساله می‌شد. شاید دهقانان نیاکان و زحمت‌کشان سرزمینش 65 سالگی آن فرشته‌ی نجات‌شان را جشن می‌گرفتند. یادش گرامی باد و راهش پر رونده و جاویدان.


منبع: جمهوری سکوت


Sunday, April 20, 2014

هزاره‌ها و کج‌فهمیِ تاریخی



هزاره‌ها و کج‌فهمیِ تاریخی
اسد بودا
---------------------------------

1) هزاره‌ها، به‌ویژه نسل نو، دچار یک کج‌فمیِ تاریخی بسیار بزرگ‌شده‌اند. این نسل با برجسته‌سازیِ بیش از حد «مسأله‌ی کوچی‌ها» حذفِ شهری را از یاد برده‌اند. نسل قبلی با تمامی خطاهایش یک خواست بزرگ و روشن داشت: حضور معنادار در شهرها و سهیم‌شدن در ساختار قدرت. شکافِ مزاری و اکبری هم از همین‌جا شروع شد. اکبری خواهانِ تمرکز قدرتِ سیاسی و استمرار جنگِ خانه‌گی در هزاره‌جات بود و مزاری خواهان ایجاد قدرت در پایتخت، سهم‌گیری در سرنوشتِ کشور، عدالت در تصمیم‌گیری‌های سیاسی و برخورد مستقیم و مسالمت‌آمیز با اقوامِ دیگر در چارچوبِ قانون.
2) این خواست نه تنها هزاره‌ها را از یک قرن انزوای سیاسی بیرون کرد، بلکه مردم هزاره‌جات را کهسال‌ها بر سر عکسِ خمینی همدیگر را می‌کشتند، با جمعیت شهری کابل پیوند زد. این پیوند معنادار تقدیرِ سیاسی هزاره‌ها را رقم زد، زیرا پس از یک برای اولین‌بار این مردم خواهانِ حق سیاسی و شهروندی خود شدند. هزینه‌های این خواست سنگین بود. مناطق شهری هزاره‌نشین مورد تهاجم نظامی قرار گرفتند و ویران شدند. حجم ویرانی به حدی بود که در سراسر تاریخ افغانستان سابقه ندارد. مزاری شهامتِ اخلاقی آن را داشت که به خاطر حضور در پایتخت، مسیولیت اخلاقی این هزینه‌ی سنگین را به دوش گیرد و به قیمت ویران‌سازی حضورکاذبِ هزاره‌ها در شهرها، حضور پایدار آن‌ها را تثبیت کند.
3) مزاری از کوچی و کوچی‌گری گفت ولی مسأله‌ی اصلی او خواست شهری بود. نسل کنونی هزاره اما در شهر زندگی می‌کنند، اما خواستِ روستایی دارد. تبعیضِ اداری و حذفِ نظام‌مندی شهری را نمی‌بیند، در عالم خیال به جنگ کوچی می‌رود. از توزیع نا عادلانه‌ی سرمایه‌های سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و حتا نمادین در شهرها، چشم‌پوشی می‌کنند و از تر کیب حذفی و ظالمانه‌ای اداری وزارت‌خانه‌ها، نهادهای عدلی ـ قضایی و امنیتی شکایتی ندارند، اما به خاطر ترس موهوم از چندتا کوچی سر و صورتِ شان را مجروح می‌کنند. اساسا کوچی‌گری زمانی به یک مسآله‌ی سیاسی بدل گردید که بنیاد شهری و اداری پیدا کرد.
4) کوچی را نباید از یاد برد ولی مسآله‌ی اصلی هزاره‌ها در حال حاضر «حذفِ شهری» است. دشت برچی فاقد هرگونه امکانات شهری است و از کمک‌های موجود هرگز سهمی ندارد. تمام سرک‌های کابل آباد شد، سرک پل سرخ ـ دشت برچی، اما کوره‌راهی روستایی است که انگار از میان جنگل می‌گذرد. این حذف در هرات و مزار شدیدتر است. تبعیض دولتی علیه شهرک جبرییل بی‌داد می‌کند. کم نیستند افرادی که از آن‌ها به عنوان «یهودیان هرات» یاد می‌کنند. نظر من این است که آقای بهزاد، به جای هر روز بیانیه‌صادر کردن علیه کوچی‌های، کمی هم از حذف شهری مردمی بگوید که با رای آن‌ها به پارلمان آماده است. اساسا خود انحرافِ آگاهانه از حذف شهری، بزرگ‌ترین ستمی است که این بزرگان بر مردم روا می‌دارند. وضعیت هزاره‌ها در مزار بدتر است. حذف نظام‌مند آن‌ها در مزار چیزی است که نمی‌توان نادیده گرفت. والی بلخ، نه تنها احساس تعلقی به مناطق هزاره‌نشین ندارد، بلکه آگاهانه آن‌ها را منزوی می‌سازد. در بدنه‌ی اداری ولایت بلخ هم ترکیب کارمند هزاره به یک درصد هم نمی‌رسد.
5) نسل امروز هزاره فاقد خواست صریح و روشنِ شهری و سیاسی است. اگر می‌خواهد فردای برای خود دست و پا کند، باید راه حل‌هایی را در برابر حذف شهری جست‌وجو کند. جامعه‌ انسانی در مسیر برگشت ناپذیر به سوی زندگی شهری روان است. سیاست کوچی‌گری، دیگر حتا برای خود کوچی‌ها هم کاربرد ندارد. تقدیرها در پایتخت‌ها، در شهرهای بزرگ و در خیابان‌ها رقم می‌خورند. جایگاه هر مردمی در شهر، آینده‌ی آن‌هاست. هزاره‌ها ناگزیرند برای خود پناه‌گاه‌هایی در شهرها بسازند، حتا اگر این پناه‌گاه به اندازه «قلعه‌شاده» کوچک و فقیر باشد، جایی که تقدیر سیاسی و تاریخی هزاره‌ها از آن‌جا رقم خورد. پیش‌نهادم برای نمایندگان پارلمان، برای بهزاد که هر روز علیه کوچی‌ها بیانه می‌نویسد، برای تیم محقق که شعار مبارزه با کوچی‌ها را سرلوحه‌ی کار خود قرار داده‌اند و برای تیم خلیلی که همه‌چیز را «مسأله‌ی تاریخی» تلقی کرده و آن را به فرداهای دور احاله می‌کند، به دانشجویان، روشنفکران و فرهنگیان آن است که بیش از این به «کج‌فهمی تاریخی» دامن نزنند و به‌جای برجسته‌سازی مسأله‌ کوچی، بر حذف شهری تمرکز کنند و برای بهبود زندگی شهریان فقیر و بی‌کار هزاره در شهرها راه و چاره‌ای بیاندیشند.

هجران



 
م. حسین رامش
هجران

باورم نمیشود دوست که از تو دور باشم
چه قدر بگریم از درد، چه قدر صبور باشم
چه قدر خدا بگویم، در آســـتانه ی مرگ
چه قدر بدون مهتاب، محتاج نور باشم
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه دارم
جهان درد چندیست درون سینه دارم
بیا مرا بغل کن که من اسیری عشقم
مرا بخوان بســـــویت که از تو قصه دارم
کجا بخوانم آواز که تو را نشان باشد
چه بگـــــــــویم از تو که مرا نهان باشد
نگاه تو دلیــــــــلی برای زنده گانی
کــــــــــــلامی تو پیامی به عاشقان باشد
دلم گرفته ای دوســــت، رها نما صدا را
که این سکوتِ سنگین گرفته است فضا را
فضا کمی غم انگیز شده است، کجایی؟
کمی بخوان از احساس، کمی کمی نگارا
تو بلبل گلســــــــتان، شگفتِ لاله زاران
تو فصـــــــل زنده گانی، تو شعر نو بهاران
تو قـــــصه ی جوانی ، تو روح شادمانی
تو آبشار رحمت، تو شور و عشق و باران
دلم گرفته ای دوست، کجا پناه بگیرم
کجا کجا ســـــــفر کنم؛ کجا روم بمیرم
بدون تو چه سخت است خودت شاید بدانی
دیریست که بر نگاهت از عمق دل اسیرم
من تشــــــنه ی محبت از آن نگاه گرمم
در فتنـــــــه ی نگاهت یک آسمان دردم
گر شوری عشق داری "رامش" کمی تحمل
گر شوق دوست داری بنگر به خویش هردم

Saturday, April 19, 2014

ممتاز ترین شاگرد کانکور لعل وسرجنگل


ممتاز ترین شاگرد کانکور لعل وسرجنگل ( 326 )نمره گرفت!
غلام رسول فزند گل احمد ساکن سنگ زرد، که توان پرداخت فیس امادگی برای کانکور را نداشت و مجبور بود برای ادامه درس های مکتب باید در مدرسه دینی در فصل زمستان درس بخواند تا با شهریه مدرسه دینی پول فیس کورس ها را تهیه کنند! اول نمره اول لیسه سنگ زرد است که درسال تعلیمی 1392 از صنف دوازدهم با کسب صد فیصد نمره فارغ گردیده و در امتحان کانکور سال1392 - 1393 بصفت اول نمره عمومی لعل وسر جنگل، و 326 نمره را از آن خود کرد و در دیپارتمنت تکنالوژی لابراتوار پوهنحی متمم صحی طبی دانشگاه طبی کابل کامیاب شده. غریبترین و بی بضاعت ترین خانواده، از محرومترین و بی امکانات ترین لیسه لعل و سرجنگل ( لیسه سنگ زرد) بالاترین نمره از اشتراک کنندگان کانکور لعل و سرجنگل افتخار مردم غریب و بی بضاعت لعل و سر جنگل است ! گرچند نتایج کانکور امسال برای مردم لعل و سرجنگل و اشتراک کنندگان کانکور سال 1392 از لعل قناعت بخش نبوده اما لیاقت غلام رسول ستودنی و افتخار کردنی است برای خانواده او، لیسه سنگ زرد و معارف لعل و سرجنگل!!! به امید موفقیت بیشتر غلام رسول شاگرد ممتاز کانکور لعل و اول نمره لیسه سنگ زرد!!!



هادی احمدی

شهر صلصال و شهمامه

جعفر رحیمی

شهر صلصال و شهمامه


بامیان رسیده ام، بهار است، هوا پر از ذره های خیس نامریی و بوهای خوش است، پر از زمزمه های کیف آور و نوازشی. باد بوی سبزه می دهد، بوی علف های مرطوب و گل های نورس. گویی از آسمانِ مشجر گذر کرده و آغشته به نفس معطر است. آسما بامیان، دور از هیاهوی آدم ها، مثل چشمهء زلال می درخشد، دشت ها تا دامنهء تپه ها پوشیده از بته های اسفند، شقایق های سرخ رنگ و دیگر علف های است که تازه روییده است. کوه ها برهنه و هشیار، به بدن زن اساطیری می ماند و بیابان ها حضور مادرانه دارد و در چند متری کنار سرک، در دامن کوه؛ جایگاه  مجسمه های به ارتفاع 35 متر و 53 متر به چشم می خود، ولی چهره های این دو مجسمه غبار آلود است و فقط از جایش خاک می ریزد، دیدن آنها انسان را غمگین می سازد، از آنجا که بگذری؛ نیز غم تعقیب می کند، شاید به این خاطر که تاریخ دو صد سال اخیر بامیان، با غم، اندوه، خون و فاجعه پیوند عمیق دارد...

Thursday, April 17, 2014

پیروزی تیم فوتبال محصلین لعل و سرجنگل در مقابل تیم فوتبال ورس

امروز، 28 حمل 1393 طی اولین مسابقهء دوستانه میان تیم فوتبال محصلین ولسوالی لعل و سرجنگل و تیم فوتبال ولسوالی ورس در مرکز ولایت بامیان، تیم فوتبال لعل و سرجنگل 2 گول و تیم ورس 1 گول، بازی به نفع تیم فوتبال لعل و سرجنگل خاتمه یافت. برای شان موفقیت های بیشتر آرزومندیم و به تمام شما دوستان لعل و سرجنگل تبریک عرض می کنیم.


صفحهء احمد راشدی

Monday, April 14, 2014

چند دوبیتی از خانم زهرا حسین زاده

زهرا حسین زاده

آخرخط

خودم را كشته و گم خواهم انداخت
به چاه نامه در قم خواهم انداخت
رسيدم آخر خط، من مهم نيست
تو را از چشم مردم خواهم انداخت
Top of Form
Bottom of Form

طرح محرم

افتد گذرش سمت دو راهي كه منم
باران بدهد دست گياهي كه منم
باطرح محرم به خيابان بزند
اين چادر كشدار سياهي كه منم
Top of Form

جشن شبانه

خوشم بيرون خانه مي‌فرستي
مرا جشن شبانه مي‌فرستي
نشستي پشت لب تابت به مهتاب
اميل عاشقانه مي‌فرستي
Top of Form

***
هزاران كرم خاكي را بريزد
گناه اين كراكي را بريزد
به مويي بند بوده حال و روزم
بفرما آب پاكي را بريزد


آدم برفي

دو پا و دست و گردن مي شوي مرد
چقدر اندازه من مي شوي مرد
تن كم بخت آدم برفي‌ام را
كت و جوراب و دامن مي شوي مرد؟

زهرا حسین زاده
منبع: صفحهء فیس بوک زهرا حسین زاده

Sunday, April 13, 2014

کرزی! جایگاه تو محفوظ است!

عبار عارفی

 با درنظرداشت کم و کاستی ها، فراز و نشیب های سیزده سال تجربه نظام دموکراسی، فرصت اشتراک یافتن توده های مردم اعم از زن و مرد، پیر و جوان و تمام اقلیت های قومی و مذهبی ساکن در این کشورِ در انتخاب نمودن و انتخاب شدن، آزادی بیان که حتی تو را مستقیم توهین نمودند و به سخره گرفتند و تو سراپاه چشم گشتی و گوش، می خواهم بگویم که تو رییس جمهوری خوبی بودی. تو بر مردم و کشوری فرمان راندی و درب مکتب و دانشگاه را- اگرچند که ساختی و سوختاندند- بر روی فرزندان این مرز و بوم باز نمودی که در تاریخ شان جز جنگ و خشونت، توحش و بربریت، انسان کشی و برادرکشی، تعصبات قومی، مذهبی، منطقوی و حزبی صفحه ای دیگر نداشت و تو با سیاست محافظه کارانه ات صفحه ای دیگری به رنگ سپید باز نمودی. با آنکه نقطه ضعف های حکومت تو خیلی زیاد بود، نمره اول را در فساد اداری و قاچاق و تولید مواد مخدر در سطح جهان گرفتی و تمام انگشت های انتقاد خارجی و داخلی به طرف تو و کابینه مصلحتی ات بود، ولی تو خوب لب زیر دندان گرفتی و همچنان پایدار ماندی. درک می کنم وقتی مردم و شهروندان کشورت را کشتند، در قندهار روی استیژ گریستی. اگرطالبان را "برادران ناضی" خواندی من درک کردم که باید به تو حق داد، آنها هم "افغان" اند و همتبار و از نژاد و قوم خودت می باشد که باید دل ناراض آنها را هم بدست می آوردی، چرا که بعد از ریاست جمهوری باز با همان ها باید باشی. زندانیان "بگرام" به امر تو آزاد شد که این کار تو هیچ خوب نبود ولی خودت هم می دانیستی ولی مجبور بودی که در روز های آخر حکومت خود یک خدمت ناچیزی را به اصطلاح خودت به "برادران ناراضی" ات انجام دهی. پیمان امنیتی را با آمریکا امضا نکردی و بیشتر از این ترس داشتی که نشود چون؛ بزرگان ات که با هر بار امضای پیمان ها یک لکه ننگ برجای ماندند، تو هم یادگار برجای بمانی و از امضای پیمان می خواستی به عنوان تضمین در قبال عدم بازخواست و حسابدهی کمک های هنگفتِ که در جریان حکومت ات از طرف جامعه جهانی شده بود؛ استفاده نمایی. می دانم که نمی شود یک شبه این وضعیت خفقان را تغیر داد، ولی تو تا حدی تغیر دادی. از تقلب و فساد، از تریاک و قاچاق، از رشوه و واسطه بازی چیزی نمی گویم، چرا که در این دوصدوشصت سال اخیر این پدیده های شوم تبدیل به یک سنت و فرهنگ شده و فکر و ذهن این مردم را تخدیر نموده است، تو توان این سنت شکنی را به تنهایی نداشتی. تو در ساختار قدرت و مدیریت از تمام گروه ها و تنظیم های جهادی کار گرفتی و آنها را مدبرانه به دور خود گیرد آوردی. وزارت خانه هایت براساس مصلحت تقسیم شده بود نه براساس شایسته گی، و تو با همین وزرای مصلحتی ساختی و سوختی در آتش لعن و نفرین دوست و دشمن ات. من کمتر مطلبی در وصف تو و در رابطه به کارکردهای مثبت تو و دولت تو خوانده و دیده ام، برعکس کسانی که هیچ نکردند و همه چیز شدند. گذشته از سیاست، خوش-تیپ و خوش لباس بودی، به فرهنگ افغانی ات ارج می گذاشتی و چون گاندی با فرهنگ اصیل خودت در صحنه حاضر می شدی، با آنکه کشورت در وضعیت خوب سیاسی و اقتصادی نبود ولی تو غرور افغانی ات را از دست نداده همیشه سربلند بودی، یادم نمی رود جریان ملاقات ات را با رییس جمهور پاکستان "پرویزمشرف". وقتی قرار بود دست بدهید و او در یک دست اش شمشیر را به طور سمبولیک گرفته بود و یک دست اش را به طرف تو دراز کرد، تو با چالاکی و هوشیارانه ازینکه بی ادبی هم نشود؛ کلاه "قره قولی" ات را از سرت گرفتی چون؛ او یک دست خود را دراز نمودی و با دو دست در استقبال یک دست نرفتی. برای من این افتخار بود در مقابل رییس جمهوری کشوری که کشورم را هیچ می پنداشت کم نیاوردی. در مجمع سازمان ملل با "چپن" افغانی ات در صحنه حاضر می شدی، لباس ات سنتی بود ولی فکر نو و مدرن به سر داشتی. سخنان ات هیچ وقت جدی نبود و بیشتر به فکاهی می ماند، در کنفرانس های خبری و سخنرانی های رسمی ات چنین می گفتی: " اوه آمریکا بری اردوی ما طیاره جنگی بتی و گرنه از روسیه می گیریم. و یا، اوه طالب بس است دیگه کشتن ره بس کو و گرنه خودم به تنهایی میایم د پاکستان درِ خانه ات باز مه می فامم و تو. یا اینکه، اسپنتا! تو گپ نزو باش که خود مردم تصمیم بیگیره و اینجا سرزمین شیران است و ما شیران هستیم." چشمک های تو در موقع سخنرانی سوژه ای جالب بود، همیشه لبخند می زدی. در زن گرفتن برعکس شاهان و سلاطین گذشته، رهبران احزاب و سیاسیون کنونی، به یک "زینت کرزی" قانع شدی. خلاصه اینکه برای مردم نا امید از همه چیز و از هر زعیم، رییس جمهوری خوبی بودی، حال که وقت رفتن ات فرارسیده از بدی ها و نقطه ضعف های که داشتی نمی گویم. تو به اندازه کافی در این سیزده سال توهین شده و با کلمات نامناسب نوازش داده شده ای ولی جایگاه تو در تاریخ معاصر کشور محفوظ است. خواسته یا ناخواسته اولین زعیم این کشور هستی که حاضر به انتقال قدرت از طریق انتخابات و شکل مسالمت آمیز آن شده ای. خدمات تو در راستایی تکنولوژی، آموزش و پرورش، تأمین امنیت، آزادی بیان و رسانه ها، تلاش در راه تأمین صلح، و بسا موارد اساسی که کارکردهای تو در این دهه ای گذشته بوده، فراموش ناشدنی و قابل قدر می باشد و جایگاه تو محفوظ است.


 عباس عارفی