Saturday, April 19, 2014

شهر صلصال و شهمامه

جعفر رحیمی

شهر صلصال و شهمامه


بامیان رسیده ام، بهار است، هوا پر از ذره های خیس نامریی و بوهای خوش است، پر از زمزمه های کیف آور و نوازشی. باد بوی سبزه می دهد، بوی علف های مرطوب و گل های نورس. گویی از آسمانِ مشجر گذر کرده و آغشته به نفس معطر است. آسما بامیان، دور از هیاهوی آدم ها، مثل چشمهء زلال می درخشد، دشت ها تا دامنهء تپه ها پوشیده از بته های اسفند، شقایق های سرخ رنگ و دیگر علف های است که تازه روییده است. کوه ها برهنه و هشیار، به بدن زن اساطیری می ماند و بیابان ها حضور مادرانه دارد و در چند متری کنار سرک، در دامن کوه؛ جایگاه  مجسمه های به ارتفاع 35 متر و 53 متر به چشم می خود، ولی چهره های این دو مجسمه غبار آلود است و فقط از جایش خاک می ریزد، دیدن آنها انسان را غمگین می سازد، از آنجا که بگذری؛ نیز غم تعقیب می کند، شاید به این خاطر که تاریخ دو صد سال اخیر بامیان، با غم، اندوه، خون و فاجعه پیوند عمیق دارد...

No comments:

Post a Comment