Monday, May 12, 2014

گل بیگم؛ فرشته ای آواره

عباس عارفی

گل بیگم؛ فرشته ای آواره
 تاریخ روزنه ای به گذشته و آیینه ای بسوی آینده است. رخدادهای گذشته در زندگی حال و آینده تأثیرگذار می باشد و خط سیر آینده را ترسیم می کندتاریخ کشور ما و به خصوص تاریخ معاصر افغانستان پُر است از رخدادهای تراژیک و غم-بارِ که خواننده را به تأمل و تعمق وا می دارد. یکی از این روایت های تلخِ که سراسر غم است، روایت آوارگی زیبای هزاره «گل بیگم» استدر این رخداد تلخ آوارگی، سراسر خیانت، خون، وطن-فروشی، کینه توزی، اسارت و بردگی است. روایت دختروزیر-زیبای هزاره- که یک انسان بلندپرواز است و بلندقامت، زیبا است و ذکی، قشنگ است و قوی؛ دختر نه بل که فرشته ای است آواره، آواره از سرزمین و خانه اش؛ فرشته ای آواره درمیان ددمنشان، درنده خویان و انسان-نماهاییکه –دور ازجان سگ (اگر به سک توهین نشود)- سگ اند؛ و «غلام حسین»-وزیر- مردی آواره تر از دخترش در کوه پایه های ارزگان و پس کوچه های کابل، مردی که نمی خواهد مردمش به امیر کابل مالیات بپردازند. او رؤیای بلند دارد، رؤیایی که دخترش-زیبای هزاره- عروس امیر بامیان نه ؛ بلکه عروس امیر کابل شود. امَا، چرخ روزگار بر وفق مرادش نمی چرخد، و شاید هم ناجوانمردی های روزگار و «محمدجان»(کسی که به غرور و هویت انسانی و قومی اش خیانت می کند و آب به آسیاب دشمنان مردمش می ریزد) دست به دست هم داده تا نگذارند چرخ گردون آنطوری که باید بر مراد غلام حسین و دخترش می چرخید، بچرخدروایت دخترک خوردسالی که سهم اش از زندگی، آوارگی ناتمام و قبر نامعلوم درتپه های سرحد هزارستان و افغانستان است. «مرواری» که نور چشم خواهرش-گل بیگم- است و امَا، آن شب باید او را در دل خاک می سپرد. و «شیرین» دختری جوانی که زیاد حرف می زند و آواره تر از «حلیمه » است. روایت امیر مستبد-عبدالرحمن- که فرمان کشتن و غارت کردن نزدش چون؛ آب خوردن ساده استروایت روزهای که زیبای هزاره چونپروین؛ روشنایی خانه پدرش است، و شیرین که شوق دانستن تقدیر آینده از کف دستش توسط پیرزن فالگیر-مریم- را دارد، که چه زود گذشت. دلهره وترس از سگ های درنده «کرنیل فرهادخان» و نامه ای که از طرف آن هیولای بی "شاخ و دُم" برای «ولی محمد» -پدر شیرین و برادرغلام حسین- فرستاده و چنین نبشته بود « شنیده ام که برادرزاده ای رشید و زیبایی دارد که به گمانم نامش گل بیگم است. او را می خواهم؛ او را با پیغام آورم به سمت من بفرست و دراین کار، هیچ شک و تأخیر نکن. به خاطر داشته باش من کسی نیستم که بخواهید مرا نادیده بگیرید. اگر به خواسته ام توجه نکنید، آنگاه است که خودم خواهم آمد و او را از شما خواهم گرفت یا چنان فرستاده هایی به سوی تان خواهم فرستاد که به قطع نتوانید نادیده شان بگیرید.» ولی وزیر مردانه امتناع می ورزد و این شد که پای ناجوانمردی به نام «محمدجان» به میان آمد. نامزدی ساخته گی که تدبیرموقت برای رهایی از چنگ سردارفرهادشاه سنجیده شده بود، به خانه محمدجان رفتن، فرار از خانه محمدجان و برگشتن دوباره، روزهای سخت در اسارت خودی و لت خوردن از دست میزبان، برگشتن پدر، امَا شکست خورده از هجوم لشکریان امیر، رفتن به خانه و کابوس وحشت-ناک، کوبیدن دروازه ای چوبی که خود وزیر ساخته بود، بیدار و متواری نمودن پدر و برادر، آوارگی پدر و برادر، آوردن محمدجان لشکریان امیررا برای دستگیری وزیر، اسارت و بردگی مادر و زیبای هزاره، شب شوم پیاده روی به به جایی که معلوم نبود سر از کجا در می آورند، مرگ «مرواری» خواهرکوچک دختروزیر، اردوگاه و اسیران جنگی هزاره ها، تدبیر موقت و باغ فرهادشاه و بازهم تدبیروزندان کابل، روزهای بد و سخت خرید و فروش به عنوان برده، زیبای هزاره درنقش دختردیوانه و چتل، تا از زیبایی و حیثیت خود محافظت کند و هربار برگشتن به زندان و کنار مادرش حلیمه و دختر عمویش شیرین و آخر خانه ای کسی که در گذشته ای نه چندان دور به وزیر پیشنهاد پرداخت مالیات و امتناع از جنگ باامیرکابل داده بود؛ سرمنشی مرد کار و صداقت بود، زیبای هزاره، این فرشته ای آواره ای که بیش از هفده بهار را ندیده بود، حالا شده بود کنیز خانه ی سرمنشی. او حالا یک رؤیا داشت، رؤیایی آزادی وبرگشتن به دشت و کوهستان های ارزگان که دلش چون کبوتر برای هوای سرد آنجا پرپر میزد و شب را به امیدِ آزادی سر میکرد. چهار سال بردگی وکنیزی دیگر آن بلند پروازی ها را از زیبای هزاره زدوده بود، ولی غیرت وآزادگی اش را نه. دختر وزیر چون هندوکش و بابا استوار بود، او دلش برای پدر که چون؛ جان اش دوست میداشت، می تپید وآرزو می کرد که باری دگر در آغوش پدر هبوط کند؛ واینجاست که میگویند :«کوه به کوه نمی رسد، آدم به آدم می رسد» از قضا منزل غلام حسینآواره خانه سرمنشی میشود که چند سال قبل برایش مشوره امتناع ازجنگ وپرداخت مالیات به امیر را داده بود. سرمنشی میهمان خسته ای خود را در اتاق تنها گذاشت و بیرون شد، کسی را صدا زد که شنیدن آن اسم، غلام حسین را روح دوباره بخشید « گل بیگم ! یک مسافر هزاره از راه رسیده وامشب را اینجا سپری خواهد کرد. هم اکنون در اتاق من است، هر چیزیکه میل دارد برایش آماده کن. اگر گرسنه استٰ، برایش غذا ببر. اگر تشنه است، شربت و آب فراهم کن. ممکن است پیش از این او را دیده باشی و آشنایت باشد. اگر اینطور بود، نباید تعجبت را بروز دهی. او باتغییر چهره تا اینجا رسیده و اگر کسی بوی ببرد ممکن است دستگیر شود. نباید از حضورش در اینجا باکسی سخن بگویی. برده ها، دختر کاکایت [شرین] مخصوصأ مادرت نباید از این ماجرا خبر دار شوند، فهمیدی!» اینجاست که کسی نمی داند آن شب بین پدرودختر- دو آواره وسرگردن که حالا یکدیگر را یافته- چه گذشت. فردای آن روز غلام حسین آسوده تر بود؛ چرا که به نظر می رسید دخترش را نزد مردِ قابل اعتماد یافته است. اما تقدیر بیش ازاین برایش اجازه نمیداد که تسلی خاطر دخترش باشد، اوآواره بود ودخترش برده. چندی بعد حلیمه-مادر دختر وزیر که در خانه ای به همسایگی سرمنشی کنیز بود- محمد جان را در بازار دیده بود که سراغ گل بیگمرا از او میگرفت. با شنیدن نام محمد جان تن گل بیگم لرزید، موقعیت سرمنشی نیز در درباربه خطربود، دشمنانش برای او توطئه چیده بودنداو مرگ را در چند قدمی خود حس میکرد. اما، راه فرار نداشت، وهمچنان اعتماد به کسی که او را در حال فرار همراهی کند و به هند برساند. گل بیگم، همانطوری که پدرش میگفت «کاش پسر میبودی!» آرزومیکرد،«کاش پسر می بودم تا آقا وخودم را از فرصتی که مساعد شده، نجات می دادم و طعم آزادی را می چشیدم!» او به آقایش پیشنهاد کرد که فرار کند، او همراهی اش می کند تا از مرز هزارستان به هند برود. آقایش مجبور است و می پذیرد. این شد که در لباس غلام بچه ای شب هنگام به قصد زیارت، کابل را به قصد آزادی ترک کرد. گل بیگم حالا عاشق شده ولی این عشق نابهنگام است، دو پرستوی مسافر آزاد از قفس در کوهستان های ارزگان نفس تازه می کشند. ولی سیاهی ای از دور نفس-گیر شان میکنند، به کوه متواری میشوند، تا اینکه به غاری پناه ببرند. ولی آن مرد کینه-توزمحمد جان همه جای کوهستان را چون؛ گل بیگم بلد بود. در جلوهردو سبز شد. گلوله ها ردو بدل شدند، محمد جان افتاده بود و گل بیگم نیز. سرمنشی بالای سرِ زیبای هزاره(گل بیگم)نجوا می کرد. زیبای هزاره میگفت:«آقا تو برو! تو به هند برو!»محمد جان دوباره تکانی خورد و چاقویی را برداشت و پرتاب نمود که در میان گلوی دختروزیر جای گرفت، گل بیگمآزاد شد، آزاد ازهمه رنج ها و درد ها؛و سرمنشی هم چند لحظه بعد اسپ خود را سوار شد و به طرف هند راند.
-          همیلتون، لیلیاس. زیبای هزاره (دختروزیر): گزارش ازجنگ هزاره ها ؛ مترجم: عبدالله محمدی، تهران: انتشارات عرفان، 1392.


No comments:

Post a Comment